رندان تشنه لب
بیدل و خسته در این شهرمو دلداری نیست غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست شب به بالین من خسته، به غیر از غم دوست زآشنایان کهن یار و پرستاری نیست یارب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل به کلافی بفروشیم و خریداری نیست فکر بهبود خود ای دل! بکن از جای دگر کاندر این شهر،طبیب دل بیماری نیست... باز هم قلم آنچنان که می خواهم با دلم همراه نمی شود... دست می نویسد! و دل در این میان فقط نظاره گر است... شب ها با آرزوی دیدن رویایش به خواب فرو می رفتم... هر چند کوتاه... فراموش نکنید عشق را..... از هر چه می رود سخن دوست خوشترست پیغام آشنا سخن روح پرور است هرگز وجود حاضر غایب! شنیده ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگرست... ابنای روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی وین دم که می زنم ز غمت دود مجمرست شب های بی توام شب گورست در خیال ور بی تو بامداد کنم روز محشرست سعدی!!! خیال بیهده بستی امید وصل هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست زنهار از این امید درازت که در دل است هیهات از این خیال محالت که در سرست...! غمت بر نهانخانه دل نشیند به نازی که لیلا به محمل نشیند پی محملش آنچنان زار گریم که از گریه ام ناقه در گل نشیند مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخواست مشکل نشیند... شبیه برگ پاییزی بعد تو قسمت بادم خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمیرم در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد و برف ناامیدی برسرم یک ریز می بارد "چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم" خداحافظ تو ای هم پای شب های غزل خوانی خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ بدون تو گمان کردی که می مانم! خداحافظ بدون من یقین دارم که......... "از طرف یک دوست خوب" این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم شعری زیبا از مهرداد اوستا : وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده:! مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف میشود. در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان میشود. و در نامه ای از مهرداد اوستا میخواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را میسراید.. بیا وقتی برای عشق... هورا میکشد احساس به روی اجتماع بغض حسرت... گاز اشک آور بیندازیم! بیا با خود بیندیشیم... اگر یک روز تمام جاده های عشق را بستند! اگر یکسال چندین فصل برف بی کسی بارید! اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد! اگر یک شب شقایق مرد... تکلیف دل ما چیست!؟ و من احساس سرخی می کنم چندیست ومن از چند شبنم پیش تر خوابم نزول عشق را دیده می خواهد...! چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد!؟ چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تار موی یک عاشق نمی ارزد!؟ چرا بعضی تمام فکرشان ذکر است...ودر آن ذکر هم یاد خدا خالیست!!!!!!؟؟؟ و گویی میوه اخلاصشان کال است! چرا شغل شریف و رایج این عصرهاجالیست؟ چرا در اقتصاد راه که به احساس این مکاره بازاران... صداقت نیز دلالییست...! در اشتیاق پرواز، بیآسمانترینم عمری به جرمِ بودن، با خاک همنشینم نفرین به چشمهایم این حفرههای تاریک آخر چگونهای دور! باید تو را ببینم؟ ای باغ سبز سیّال! آخر بگو چه میشد نزدیکتر بیایی،تا از تو گُل بچینم؟ در کوچههای تردید، تنها رهایم، آیا تقدیر بیتو بودن، نقش است بر جبینم؟ ای اشتیاق قرمز! با من بمان که عمریست در آرزوی پرواز، بیآسمانترینم...! گرنبود مشربه از زر ناب با دو کف دست توان خورد آب گر نبود اسب مطلا لگام زد بتوان بر قدم خویش گام گر نبود شانه آج بهر ریش شانه توان کرد به انگشت خویش گوش تواند که همه عمر وی نشنود آواز دف و چنگ و نی دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل و نسرین برآرد دماغ گر نبود بر سر خان آن و این هم بتوان ساخت به نان جبین گر نبود دلبر هم خوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش این همه بینی همه دارد عوض وز عوضش گشته میسر غرض آنچه ندارد عوض ای هوشیار عمر عزیز است غنیمت شمار...! "شیخ بهایی"
عقل می گوید!
همیشه در زندگی ام عقل حکم فرما بود به جز یک دفعه...
روزگاری که صبح به امید دیدارش بیدار می شدم و
ولی حال نه او هست نه احساس او...
صدای نهیبی از شهر شلوغ برمی خیزد...
صدای دل است....
همان صدایی که فراموش شده...
آوای درون...
صدایی که می توانست همه چیز را تغییر دهد...!
اما حال بهایی ندارد...
کم کم به صدای قلب،صدای احساس هم اضافه میشود...
صداهای انسانیت،عاطفه،مروت و جوانمردی هم همین طور...
بیایید کمی بیندیشیم...
کمی از مسائل مادی خود بگذریم و به این صداها توجهی کنیم،
شاید صداها آرام شوند...!
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج میگذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج میدهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر میشوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی میکنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار میبیند…
بله نامزد اوستا فرح دیبا بود ..
حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ….:(
قالب ساز آنلاین |